بیزارم از خیال هایی که هر روز در آن زندگی میکنم و نفس میکشم
بیزارم از خیالی که در آن تو را به آغوش میکشم و دقایقی بعد از تو متنفر میشوم
از خیالی که در آن با تو خوش هستم و میخندم
خیالی که تو در آن افسوس میخوری و من پشیمانی را در چشمانت میبینم
خیالی که تو دیگر برای من هیچ هستی
خیالی که من در آن تو را همانگونه میشکنم که تو مرا شکستی
بیزارم از خیالی که من در بهترین ، بهترین و بهترین هستم
بیزارم از خیالی که در آن شخصیت هایی هستند که حتی مرا نمیشناسند
ولی من آنها را به وضوح میشناسم و هر روز و هر لحضه به آنها فکر میکنم.
دلم واقعیت میخواهد، واقعیتی که در آن هیچ ام
واقعیتی که هیچ کس در آن مرا نمیشناسد، و نمیداند که آیا من معمولی ام یا نابغه
آیا من یه متن را در همان بار اول خواندن حفظ میکنم یا در بار دهم
واقعیتی میخواهم که در آن دل شکسته ام را لمس کنم
غرور از دست رفته ام را ببینم
و افسوس عمر از دست رفته ام را بخورم
دلم سادگی میخواهد
دلم زندگی ایی می خواهد که در آن به حقیقت تلاش کنم و سختی اش را حس کنم
دلم واقعیتی میخواهد که وقتی در آن توهینی شندیم به حقیقت ناراحت شوم
آرزوهای حقیقی میخواهم، آرزوهایی که در واقعیت طلب میکنم
آری
واقعیتی میخواهم که حتی در آن هیچ ام، هیچ هیچ